دومن درمن



رفتنت شبیه به دلتنگی نورسی ست که ازهیچ جایش آدم هیجان زده نمی شود. مثل وقتی که هیچ وقت ش نمی شود فهمید چطوراین همه دلتنگی به جان آدم افتاده.

پیراهن صورتی به اومی آمد. موهایش را هم ریخته بود روی شانه هایش.رژجگری پررنگ زده بود که چین وچروک های دورلبهایش را بیشترنشان می داد.آینه را گرفت جلوی صورتش و خودش را براندازکرد.گفت کاش موچین داشتی.ابروهایم را برمی داشتی. بعد خندید. دست انداخت توی موهایش و بهم ریخته شان کرد.تاچند دقیقه دیگه همه شو می تراشن.کل کل.می شم.

منگ بودم.سردردداشتم.تمام دیشب را نخوابیده بودم.اتاق گرم بود.بوی الکل می داد.ازهوایش خوشم نمی آمد.پنجره را بازکردم.

اگه سردت شد بگو ببندم.

روی تخت بغل دستی یکی مرده بود.صبح ملافه هایش را عوض کرده بودند. کاش نمی دانستم.اگرنمی دانستم می توانستم درازبکشم.خوابم که نمی برد. اماخودم را به خواب می زدم تا ازشرپرچانگی هایش خلاص شوم.پرحرف شده بود.یکریزحرف می زد.انگارترسیده بود.نشست.دستهایش را توی هوا بالا برد.خم شد.بازنشست.دم و بازدم.باهرحرکت چاک یقه پیراهنش بازمی شدوسینه های سفیدش پیدامی شد.به پشت خوابید. پاهایش را بالا برد.توی هوا قیچی زد. کپل های چاقش را می دیدم که می لرزید.چاق نبود اما پیه زیادی داشت.نگاهش می کردم وبه فردا فکرمی کردم.به هفت صبح فردا. گاهی به نظرم می آمد که چیزی گم کرده م. دوربراتاق دنبال کیفم می گشتم.بعد یادم می آمد کیف نیاورده بودم. فقط یک موبایل توی جیب مانتوام و یک دسته کلید و چندتاتراول مچاله توی آن یکی جیبم.

گرم شدی؟ اگه سردته بگو پنجره رو ببندم.

اما تو قول بده به این زودیها نمیری.من که همین حالا هم کلکم کنده ست.

چرت و پرت نگو.دکترگفت عمل سختی نیست.می دونی روزی چندنفرعمل می شن و خوب می شن بعد می رن پی کارشون.یکی شم تو.

اشاره کرد به تخت خالی و لرزید.دراز کشید و پتو را کشید تا زیرچانه ش.

بگم پرستاربیاد یه آرام بخش بهت بزنه! شب قبل ازعمل نباید این همه استرس داشته باشی.

بگوبیان کچلم کنن برن.می خوام ببینم چی شکلی می شم.

خوشکل می شی.

آره جون عمه ت.

امروزبا دکترت حرف زدم.گفت جای نگرانی نیست.تومورخوشکل و خوش خیمه. تازه جای خوبی هم نشسته.

چشمهایش پرازاشک شد.بعدخندید.نمی ترسم فقط بی حوصله و کلافه م.

این روزا کی کلافه نیست. با تومور بی تومور. همه پوکیدن.

ازبسته دستمال کاغذی که جلویش گرفتم. دستمال بیرون کشید.

نفس عمیق بکش و به چیزی فکرنکن.

بگوبیادکچلم کنه بره.بایدشیو کنم. باید دوش بگیرم.این پرستارکدوم گوریه پس.

هنوزسرشبه.دارن شام مریضا رو می دن.میان.توچیزی می خوری؟


دکترگفت : دلخوش به بهبودی ش نباشید. با این همه اما.

با این همه نوشتم. برای جانانی که اسمش رُقی بود.اما دلش می خواست  جانان صدایش بزنند.

ادامه دارد. شاید اینجا شاید هم توی دفترمشق م بنویسم.

راستی تا حالا با مرده شوری که هنوزدستاش ازشستن مرده ترو سرد باشه دست دادی؟



تقدیم به زنی که من او را هرروزصبح حوالی پارک ایرانشهرمی بینم.زنی که به درختان خیابانی آب می دهد و به زمین و زمان فحش.همیشه ازاو  ترسیده م و تا به او رسیده م پاتند کرده م تا ازاو بگذرم.وخیال می کردم بعدازچهل سالگی دیگر ترسی نیست. اما هست.ترس همیشه به انواع گوناگون با آدمی هست.

باز داره صدای کفترای همسایه روبرو می اد. صدای کوفتن منقاراشون رو سقف کولر.صدای نُک زدنای وحشی شون. باز داره صدای خراشیده شدن شیشه ها می آد صدای بغ بغوکردنا وبال بال زدنا و جنگ و دعواهاشون سردونه های باد کرده برنج. باز دسته یی اومدن تا حق گنجشکا روبخورن.اومدن حق یاکریما و کلاغای بیچاره رو بخورن. لامصبا.من که می بینم هرروز اون یارو واستون دون می پاشه و قربون صدقتون می ره.من که می دونم شکم همتون سیره. چرا حق گشنه ها رو می خورین؟ مفت خورای بدردنخورچاق. حتی عرضه ندارین تو هوا یه دوری بزنین.یه کاری بکنین.یه قشنگی به این آسمون بلا گرفته بدید.خدا لعنتتون کنه. الهی هردونه یی که زورکی جا می دین حناق شه بیخ گلوتون. الهی گری بگیرین. الهی مریضی بگیرین سقط شین. بی پدرای مفت خورزبون نفهم. اصن همتون همینین.آدم و حیوونم ندارین.همتون زبون نفهمین.حیووناتون یه جور. آدمیزادتونم یه جوردیگه. همه تون سروته یه کرباسین. و کثافت و مفت خورین. من که دیگه ازدستتون ذله شدم. خسته شدم. یعنی خسته م کردین. هرچی هم به قول اون مثلا دکتره، نفس عمیق بکشم و پاهام و بچسبونم بیخ دیفال و بی بالش سرمو زمین بذارم، بازحالم جانمی یاد. حالم خوب نمی شه. تازه خوابمم نمی بره.ازدست شما ان و گه ها،دیگه نمی تونم بخوابم. این قرصام کاری نمی کنن. به هیچ دردی نمی خورن. فقط سردل آدمو سنگین می کنن.هرچی م آب بخوری پایین نمی رن که. آدم عقش می گیره. هی به خودم می گم طفلکم.گلکم.عزیزکم، می دونم ناراحتی. می دونم دلتو شدن.می دونم همشون عوضی ن. می بینی که دیگه کاری ازت برنمی یاد.تنایی شکم چندتاشون می تونی سیرکنی؟ اونم هررو.هررو.توهرکاری ازدستت براومده کردی.این مملکت دیگه درس بشو نیس. اینا دیگه آدم بشو نیسن. دیگه وقتش شده بزنی به دربی خیالی.دیگه وقتشه مثل خودشون شی. دیگه نباید فکروخیال کنی.باس مثل خودشون بی اعتنا بشی.

خودت که داری می بینی. همشون یه مشت زبون نفهمن. همین دیروز بود. پری روزبود.کی بود خدایا.داشتی به اون گربه سیاه کوره یه چشمی می گفتی بیاد بشینه زیردرخت تو باغچه.مگه به گوشش رفت. رفت؟ نرفت.چقده براش شعرخوندی. چقده براش به زبون گربه یی حرف زدی. نصیحتش کردی. گفتی اینقد نرو لا دست ماشینا.باز رفت.نفهمید که نفهمید. اصلا آدم حسابت نکرد. تازه وقتی بغلش کردی. دستتم گازگرفت. چنگ انداخت تو صورتت.نزدیک بود کورشی. خلایق هرچه لایق.حقش بود بیافته زیرچرخ ماشین له و لورده شه. اصلا دلم خنک شد دیدم دل و روده ش ریخت کف زمین.باید همونجا می موند.لاشه شم نباید جمع می کردن. باید می موند بومی گرفت. باید بوش تو همه کوچه ها می پیچید.تا درس عبرتی شه واسه بقیه شون تا بفهمن دنیا دست کیه و حساب کار دستشون بیاداصلا باید زوربالاسرشون باشه. همیشه باید زوربالاسرشون باشه. بی حرف زورنمی شه.اون بچهه رو بگو.هیچ وقت فکرنمی کردم جواب خوبیمو اونجوری بده. خودت که شاهد بودی. سرشو کرده بود تو سطل آشغال. تا کمرخم شده بود اون تو. دست زدم به شونه ش تا بهش نون بدمدیدی چکارکرد؟ با شیشه دلستر کوفت تو سرم.خیال کرد م می خوام جیبشو بزنم. منو ی؟ خنده داره نه؟ باز خدا بهم رحم کرد. شیشه شیشه یی نبود. اگه شیشه بود الان رو تخت بیمارستان بودم.شایدم مرده بودم. حتما سرم شکسته بود. ده تا. بیست تا سی تا شایدم بیشتربخیه خورده بود لابد. شایدم زخمم عفونت کرده بود.اونوقت همین بچه گداهه می اومد یه لیوان آب دستم بده؟ نمی اومد. می گفت به .می گفت گورباباتم کرده زنکه دیوونه.اصلا چیزی م می گفت؟یادته همین چندشب پیش می خواستم اون پیری خرفت چاق و بکشم؟ قصدشم کرده بودم. به خدا می خواستم راستی راستی با همون تسبیش خفه ش کنم. اگه دل رحم و دل نازک نبودم. اگه خوب و انسان نبودم تا حالا صدبارکلکش و کنده بودم. مرتیکه چه منتی سرآدم می ذاشت وقتی یه بارمصرفا رو می داد دستت. تازه اونم چی، یه ذره پلو قیمه بی گوشت که یکی گداگشنه تراز خودش گوشتاشو تو راه آشپزخونه توک زده بود. چش گشنه های پرادا اصول هیچی ندار.چقد که تو سرم زدم.چقدر به پهنای صورت اشک ریختم. چقدتو مجلسشون به سروسینه م کوفتم.چقدازته دل گریه کردم.همشم واسه غذا نبود.دلمم گرفته بود.یکمم واسه خدا بود.آخرآخرش چی شد؟نکردن دو تا بدن لااقل یکی شو بدم به اون پیرمرده ساعت سازه سرکوچه که ازگشنگی پوست به استخونش چسبیدهاونوقت چش گشنه های مفت خوردیگ دیگ می بردن تو ماشیناشون. می بردن واسه فامیلاشون.خدا رو خوش می اومد؟ نه خودت بگو خدا رو خوش می اومد. آره خب.اون شب آخری خیلی سریش شدم. یاروپیریه جوش اورده بود.ته دیگا رو دیدی؟ دیدی ریختن تو پلاستیک دادن دستم.ناراحت شدم.بهم برخورد.ولی آبروداری کردم. گفتم ولش کن.گورباباشون.می برم می دم به کلاغالااقل اونا سیر شن. یه بارم بردم دادم به یکی. اون دختره هست رو پل که بافتنی می بافه. چقدرم قشنگ می بافه. چقدم خودش خوشکله. گفت حاج خانم دستت درد نکنه.یه جوری شدم.دلم می خواس بغلش کنم. دلم می خواس همه بافتنیاشو دونه دونه ببرم براش بفروشم.بعد دیدی چکارکرد؟دیدی چه کثافتی بود؟ دیدی باهام چکارکرد؟ ولش کن. دیگه می خوام فکرنکنم. می خوام مثل خودشون بی اعتنا بشم.اینا هیچ کدوم لیاقت مهربونی ندارن.تازه فکرشو بکن.من تنایی شکم چندتاشونو سیرکنم؟ چقدم زیادن.حسابشو بکن.مثل موروملخ همه جا هستن.آبروی مملکت و پیش مردم بردنمی بینی که دیگه خوبی کردن فایده یی نداره.آخرآخرشم تف کف دست آدم نمی ندازن، چه برسه به یه تشکرخشک و خالی.بعدم پسرش بود.دامادش بود.کی بود اون نره خره که انگشتشو گرفت تو هوا گفت نفری یکی بیشترنمی دیم.می خواستم بگم واسه خودم نمی خوام گدا.می خوام واسه یه مستحق ببرم. ولی جلو خودمو گرفتم ناراحت شدم ولی جیکم درنیومد.اینا رو ولش کن.درختا رو بگو هرچی آب می ریزم پاشون.سیرمونی ندارن.یه ساعتم ترنمی مونن.سربرگردونم خشکن.خشک خشک. نه باری. نه بری نه میوه یی.انگارنه انگارکه درختن.بی خاصیتای بی ثمر.اینام مثل بقیه قدرنشناس و زبون نفهمن. وای خدا.چقدگرمه.توروبخدا اینقد بحرفم نگیر.بذار یکم بخوابم.دکتره گفت اگه اینجوری بخوابی.گفت اگه پاهاتو بذاری بیخ دیوارخون به مغزت می رسه.دیگه کم خونی نمی گیری.کم خونی که ازگشنگی نیست.مال حرص و جوش زیاده. مال کارزیاده. مال دلسوزی زیاده. ازاین به بعد مثل خودشون می شم.بی اعتنا می شم.هرچی سنگ صاف و سفید پیدا کردمم واسه خودم برمی دارم. این دفعه پولامو می دم تن ماهی با نون تازه می خرم.اگه بدونی چندساله هوس ماهی کردم.اوه ه ه ده سال.بیست سال چهل سال. شایدم بیشتر.چندبارم خوابشو دیدم.خواب دیدم دارم تن ماهی می خورم.ته شم می دم به گربه ها و کلاغا.می دونم گربه ها خرن.می دونم احمقن.زبون نفهمن.آرهه همه اینا رو می دونم. نوناشم روغنی کردم دادم کلاغا.کی گفته مثل لاشخوران؟ لاشخورخودشونن. همین کفترا همین مفت خورای چاق ریقو

هُش.مرده ونو ببرن.که هم ازتوبره می خورین هم ازآخور.الهی هرچی زوری خوردین حناق شه تو حلقومتون. الهی گری بگیرین. الهی مریضی بگیرین بی پدرای حق خور زبون نفهم.همتون همین طورین.آدم و حیوونم ندارین. حیونتون یه جور.آدمیزادتونم یه جوردیگه.

 

 

 

عنوان ازسیمون دوبووار

 


 فکرمی کنم که باید کمی برای خودم بنویسم.این روزها دارم فقط برای دیگران می نویسم.برای برادرم می نویسم که خواب دیده م اوضاع واحوال زندگی بهترمی شود.برای خواهرم که به تازگی زایمان کرده و بازهم دختردارشده می نویسم، نگران نباش. دختررحمت ست و تو باید خدارا بابت داشتن هرسه تایشان شکرکنی.نورای کوچک و زیبابا چشمان سیاه و دستان مشت شده توی دست کشهای نخی صورتی.از توی عکسش نگاهم می کند.می گویم چقدرشبیه به خودت شده.چقدردلم پرمی کشد برای بغل کردنش.کاش این همه دورنبودید شماها خواهرم خیلی خسته ترازآن است که برایم چیزی بنویسد. سه قلب رنگی و چند تاگل می گذارد.خیره می شوم به عکس پروفایل ها. آنها منتظرخواندن یک حرف جالب و محیرالعقولند و من دارم کم می آورم. ذهنم نمی داند چه باید بگوید چه باید بنویسد.چه جادویی بکند که تازه باشد و امیدواری بدهد.تا به حال صدبارخواسته م برایشان بنویسم دنیاجای تنگی ست.حال فقرا گرسنه ها ها معتادها خوب نیست.همسایه مان هرروزسرخرجی خانه زنش را کتک می زند.مریض ها زیادند.دردزیاد شده.ی زیاد شدهدلم می خواهد سرهمگی شان فریاد بزنم که ولم کنید.این همه دلواپسی هایتان را به جان من نریزید.من نیستم.من کاردارم.من مریضم.دست ازسرم بردارید.تابه حال صدبارخواسته م دست ازامید دادن های بیهوده بردارم.صدبارخواسته م یک آهنگ غمگین بگذارم توی گروه و بعد با صدای بلند های های زیرگریه بزنم.صد بارخواسته م بگویم این گوشی موبایل داردخوابم را آشفته می کند.شب ها نورش هم زیادی است. من باید برق اتاق که خاموش شد بترسم. نباید برگردم دنبال گوشی وچراغش را روشن کنم.باید بچسبم به شوهرم.بگذارید این همه دلوا نباشم.من باید چشمهایم را توی تاریکی ببندم و دنبال ساک گم شده مادرم بگردم.ساک دسته سیاه دوخت شده با پاکت های خالی ساندیس.عکس آلبالوها.انارها،انگورها را ازرویش بردارم و توی دفترم نقاشی کنم و بعدیکی یکی رنگشان کنم.من باید هرروز مشق بنویسم و به هیچ کس هم نشان ندهم.من باید کمی هم برای خودم زندگی کنماماباز وسط روز بین شستن ظرفها و پاک کردن سبزی ها حواسم پرت خواندن یک چیزهایی می شود و دو ساعت عقب می افتم و باز نگرانی ها ازتوی گوشی می افتند به جانم. اگراین لکه ی سیاه توی چشمم نرود ممکن است کوربشوم.بعدمن مجبورمی شوم دستهایم را خشک کنم. برای خاله ملیحه بنویسم. خدا نکند. دلم روشن است که طوری نیست.دفترچه بیمه ت را همراهت ببر. دکترخوبی ست. نگران نباشید.

خیلی وقت ها پیغام های تلگرام را نمی خوانم.شب همه شان را جمع می کنم و مثل دلهره ی نگاه کردن به صورت حساب بانک بعد از یک روز تمام کارت کشیدن توی تخت خواب بازشان می کنم آدم هایی که پیغام داده اند،معمولا همان هایی هستند که یک کار واجب دارند.دیگر هیچ کس به خاطر یک جک نا قابل یا شعری ازحافظ یا حتی یک احوال پرسی بی چشم داشت، به خودش زحمت پیغام دادن نمی دهد

با این همه باز شبها،بی صدا می روم توی گروه فامیلی و نوشته ها را می خوانم.یکی می گوید سینه راستش درد می کند.دست کشیده زیربغلش و غده پیدا کرده حالا می ترسد برود پیش دکتربگویند سرطان داردیکی بی خواب است شبها بیداراست و روزها می خوابد.یکی شوهرزهرا را با یک پلنگ عملی دیده که داشتند توی کافه قهوه می خوردند و سیگارمی کشیدند.بعد باهم رفته اند توی خیابان مثل احمق ها عینک امتحان کرده اند و چس فیل خریده اند.بعد خالی خالی خالی.

دل دل دل

بوسه بوسه بوسه

گل گل گل

یکی دو ماه ست بچه ش افتاده.روزهای اول حس کتک خورده ها را داشته.حس بی عرضه ها و دست پاچلفتی هابعد با خودش نشسته فکرکرده که چه خوب شد سقط شد و توی خلا افتاد. اگرمعلول و ناقص می شد چه می شد.حالامی تواند بدون بغض و ناراحتی به همه بگوید بچه ش افتاده.

یکی نوشته

تلفنم زنگ می خورد. مامان پشت خط است. می گوید به خواهرت زنگ بزن دلداری ش بده.بگو انشاالله بعدی پسرمی شود.بگو برایش نذرکرده یی و دلت روشن است.

نمی دانم چه باید به مامان بگویم.توی تلگرام برای خواهرم چند تا از این متن های کپی پیستی می فرستم. چنددستور غذایی و ویدئوهای تکراری وجک های بی ادبی.

دل دل دل

بوسه بوسه بوسه

گل گل گل

خسته م. قشنگ معلوم است چهل سالگی برای خودش ابهتی داشته. بزرگ شده م و همه ازمن انتظاراتی دارند.اما من فکرمی کنم که هنوز باید توی دفترم مشق بنویسم و شبها خودم را بردارم ببرم زیربالش و قایم کنم.

.

مردم یک جامعه وقتی کتاب می‌خوانند، چهره‌ی آن جامعه را عوض می‌کنند، یعنی به جامعه‌شان چهره می‌دهند.
یک جامعه‌‌ی بی‌چهره را می‌شود در میان مردمی کشف کرد که در اتوبوس، در صف اتوبوس، در اتاق‌های انتظار و در انتظارهای بی‌اتاق منتظرند و به هم نگاه می‌کنند و از نگاه کردن به هم نه چیزی می‌گیرند و نه چیزی می‌دهند.
جامعه‌ای که گروه منتظرانش به هم نگاه می‌کنند جامعه‌ی بی‌چهره‌ای ست
.

ازسکوی سرخ. یدالله رویایی 


این چشم ها. آن خنده. آن نگاه بازیگوش. این دستهای کوچک زحمت کش. این ناخن های رنج کشیده آی دخترک زیبای ناآشنای توی عکس. دلم را بردی 


 پسرک کوچک و خوشحال بادبادک فروش. ازدنیای  رنگی ت  بیرون نیا. همان جا بمان. همان جا باش. همان جا باش. همان جا باش

دنیای ما بزرگه پر ازشغال و گرگه. دنیای ما هی هی هی


ازمجموعه عکس های دوست خوب هنرمندم. یاسرخواجه امیری.

ممنون برای ثبت این لحظات زیبا و ممنون که مرا می خوانید : )

چه بی رحمانه شما را نمی بینیم. کودکان زیبای کار.


وقتی آدم یک سری یادگاری ازخودش ازگذشته ش به دستش می رسد حال خوبی دارد. اینها را مامان داد.موش افتاده بود توی زیرزمین خانه ش. داده سوراخ ها را پوشانده اند و دیوارهاراازنو گچ گرفته اند. بعد گفت بیاید اسباب و وسایلتان را ببرید خانه خودتان. من دیگرتوانایی نگه داری شان را ندارم. ببرید هرکاری خواستید بکنید.

تمام مسیرتا خانه مامان، فکرم درگیراین بود که چه اسبابی؟ چه اثاثی ازمن درخانه مامان هست که این همه او را خسته و ذله و عصبانی کرده. وقتی رسیدم آنجا با چند کارتون کوچک چسب کاری شده روبرو شدم.شنیدم که گفت زهرابه دردنخورها را ریخت دور. صندوق های سنگین وکهنه و مس هاو خمره های خالی را هم برد خانه خودش تا دست و پا گیرنباشد.

گفت ببین. کارتون ها را چقدرمرتب و منظم برایتان کنارگذاشته. دیدم رویشان با ماژیک اسم هرکدام ما را نوشته بود. تا امانت ها به سلامت به مابرسد.

برسد به دست محبوبه.

بغضم گرفت. گفتم کاش خبرم می کردی بیایم کمک

گفت تو آنقدرسرت به باغ و باغچه و خانه شمال و گل کاری هایت گرم است که ….

نشنیدم. بقیه حرفهای مامان را نشنیدم. حواسم رفت پیش نمرات نه چندان خوب کلاس پنجمم. حواسم رفت پیش کاغذ های رنگی نم دارو پوسیده دبستان ناصرخسرو. حواسم رفت پیش سنجاقی که گوشه ش از زیرچانه م پیدابود و آن روسری سیاه که سفت بسته شده بود روی سرم و دنباله ش مثلا شل و وارفته، مدلی داشت برای خودش لابد. حواسم رفت پیش چهره خودم در یازده سالگی. چشمهایم. غمی که توی چشمهایم نشسته بود. لبهایم که خیلی جدی و محکم رو به دوربین و عکاس بسته شده بود. نیم رخ یازده سالگی هایم راخوب تماشا کردم حسرتی عجیب غریب به یکباره توی دلم نشست چقدر آنو قت هاعکس های کودکی و نوجوانی ما کم بود. چقدر چهره بچگی هایمان زود از یادمان رفت.اگراین چهره را روی کارنامه و درکنارشماره شناسنامه و تاریخ تولدم نمی دیدم باورنمی کردم که این دخترزیبا و غمگین من باشد و بعد کتابها. بوستان سعدی.کلبه عمو توم. ازرنجی که می بریمباردیگرشهری که دوست می داشتم. سفرنامه گالیوریادم آمد که انوقت ها کتاب ها را من انتخاب نمی کردم. آنها بودند که انتخابم می کردند. یعنی پیدایم می کردند. یعنی پیدایشان می کردم. بعضی هایشان را می یدم حتی. مثلا دخترچشم طلایی و باباگوریو و کشیش دهکده بااک را ازخانه یکی دزیده بودم و هربار که آن آشنا به خانه ما می آمد. کتابها را لای رختخواب ها قایم می کردم و چقدررنج می کشیدم و چقدردل دل می زدم که یک وقت نبیند و نفهمد که کتابهای خانه ش منم. البته یک بار. قبل ازآنکه بشوم. ازاو خواسته بودم کتابهایش را امانت بدهد که گفته بود این کتابها برای سن و سال تو خوب نیست و همین حرف همین تنها حرف باعث شد که من در ده یازده سالگی یک کتاب بشوم. وتا آن کتاب ها را گیرنیاوردم و نخواندم آرام نگرفتم. کتاب های ی. خدایا مرا ببخش. من ترین کتاب فامیلمان بودم. رقیبی هم نداشتم.چرا که توی تمام فامیل ما کسی چندان علاقه یی به کتاب نداشت و فکری هم هیچ وقت به سرش نمی زد. یادم هست یک روز که داشتم برای خودم مجموعه شعری ازرابیندرانات تاگوررا می خواندم. عموی بزرگترم مچم را گرفت. کتاب را برد داد دست مادرم و گفت: مراقب این دخترباش. می ترسم یک روز دست به خودکشی بزند آخر. ببین چه کتابهایی می خواند. نوشته، تا گور.

و بعد مامان لبش را گزیده بود و همانطورکه با یک دست چادررنگی را زیرچانه ش محکم نگه داشته بود با نوک انگشتان دست دیگرش زد به گونه ش و گفت: خدا مرگم بدهد. شما خودتان صاحب اختیار این بچه اید هرکاری صلاح می دانید بکنید. من که ذله شدم ازدست اینها.

و بعد عموجان همان جا کتاب را جلوی چشمم جروواجرکرد و گفت بفرستیدش کلاس خیاطی.

و من هیچ وقت فرصت پیدا نکردم تا برای آنها توضیح بدهم که رابیندرانات تاگور.اسم یک شاعراست اازاهالی هندوستان. و البته خودم هم تا همین جایش رابیشترنمی دانستم.آن وقت ها چیززیادی ازکتاب ها دستگیرم نمی شد. فقط می دانستم کتاب خواندن یعنی متفاوت شدن. متفاوت فکرکردن. متفاوت بودن ازآبجی مخصوصا. .

آبجی مهربانم،صندوق های چوبی عتیقه و مس ها را برد خانه خودش تا دست و پا گیرما نباشد.:)




وقتش رسیده چند روزی همه را،مخصوصا آبجی را دعوت کنم به خانه روستایی شمالی. شاید زحمت نگهداری کمی ازآن دست و پا گیرها هم به گردن من بیافتد: )))))))
حس نوشت : )
عنوان از اخوان
مخاطبی هم نوشته. درست نمی دانسته گل انارچه شکلی است. عکس  بالکن خانه روستایی را که دیده فهمیده. بله عزیزم اینها درختان انارند.محصول این یکی ترش نیست. شیرین است. هرسال پاییز رب انارشیرین هم درست می کنم و درکنار انار ترش توی فسنجان می ریزم.دیگراحتیاجی هم به شکرنیست. :) یک بارامتحان کنید دوستش خواهید داشت.: )
عکس تقدیمی به شما : )



مدتی ست ذهنم آشفته ست. کار می کنم. کتاب می خوانم. خاطراتم را مرورمی کنم. موسیقی گوش می دهم.رویا می بافم.تلاش می کنم میان این همه شلوغی و شتاب و روزمرگی های اجتناب ناپذیر زندگی افکارم را متمرکز کنم و همه آن چیزی که به ذهنم می رسد و احساس می کنم لازم است روی کاغذ بیاید را، با تمام جزئیاتش خط به خط بنویسم وتوی دفترم نگه دارم.

داشتم به آن گوشه کنده شده ازلواشک ها نگاه می کردم. لبخند به لبم نشست. یقین دارم کارکاردخترم فروغ است. یواشکی امده و امتحان کرده ببیند وقت خوردن لواشک ها شده یا نه. بعد یاد مادرجان می افتم. یاد پشت بام های آفتابی خانه ش.یاد سفره های چهارخانه پارچه یی یا بهتربگویم چادرشب های بزرگ نخی که روی سینی ها پهن می شد تا خاک و خل نگیرند و کبوترها رویشان فضله نیاندازندوآجرپاره های کنج پارچه ها برای اینکه باد آنها را با خودش نبرد.مادرجان فکرهمه جا را کرده بود. لابد اوهم وقتی سینی های نیم خورده یا خالی لواشک ها را می دیده لبخند می زده. لابد او هم تا چشمش به آجرهای جابه جا شده و سینی های دست خورده می افتاده می فهمیده کارکارکدام ماست.آخ که چقدردلم تنگ آن سالها شده.چقدردلتنگ آن پشت بام های کاهگلی و گل دختروهای قرمزی که جا به جا بیخ دیوارها و روی کپه های ترک خورده کاهگلی پشت بام ها پیدا می شدند شده ام. چقدردلتنگ آن خانه م.چقدردلتنگ آن آسمان های آبی و پرکبوترم.چقدردلتنگ آن آدمها و آن حال و هوا شده م.وچقدرنمی شود که دیگربه آن خانه رفت و آن آدمها را دید. وچقدردیرشده برای دیدار و چقدردورشده م ازآنهاو چقدرآنهادورشده اند ازمن


یک روز تابستانی. اتاقم. بالکن کوچک خانه مان درتهران و کتابها. چندماهی هست که کتاب جدید نخریده م. گاهی پولش نبوده و گاهی هم وقتش را نداشته م. بازدارم بعضی هایشان را دوباره خوانی می کنم.
درگویش مشهدی. گل دخترو یعنی شقایق وحشی.
عنوان: همین طوری.

ومرسی برای حضورتان و همبن طورپیغام های پرمحبتتان: )

انسانی معمولی‌ام من
از جسم و از خاطره
از خون و از فراموشی.
روی دوپایم حرکت می‌کنم،
با اتوبوس، با تاکسی، با هواپیما
چنان که شعله‌ی چراغ جوشکاری
وحشت‌زده
در من نفس می‌کشد زندگی ،
که شاید خاموش شود
به طرفه‌العینی.

درست مثل تو
از چیزهایی برآمده‌ام من
به یاد آمده و
از یاد رفته:
از صورت‌ها
از دست‌ها،
از سایبان سرخ ظهر
در پاستوس-بونز،
شادی‌ها، مردگان، گل‌ها، پرندگان
شعله‌ی عصرهای روشن
نام‌هایی که دیگر به خاطر نمی‌آورم
ابروها، نفس‌ها، لگن‌ها
سبدها، پرچم‌ها، موزها
همه
درهم آمیخته
عطر می‌پراکندند برافروخته
گر می‌گیرند‌ و
و مرا به قدم‌زدن وا می‌دارند.

ازفرریرا گوالار

من و پاییز و باغ و خانه شمالی.

این روزها زیاد می خوانم. زیاد می نویسم. زیاد کارمی کنم

گاهی هم یواشکی وبلاگ های خوب را می خوانم و بی صدا برمی گردم.

این نوشته رضا زفتی را  بی اندازه دوست داشتم. یک جوری نوشته لامصب که وقت خواندنش کیف کردم ازروانی و صراحت قلمش. آدم حیفش می آید یادگاری یا کی یا هرچی.آدم حیفش می آید ند برای خودش.وبلاگش هم همین جاست. همین سیگارمتبرک ملعون را می گویم که توی لیست پیوندها هست.

 

مامان زمین گیر شده. از وقتی بچه بودم می گفت پایم درد دارد، زانوها و کمر و از این قرص های قرمز رنگ می خورد و روغن های دارویی می مالید. می گفت نگاه کن، زحمت شما را کشیدم و حال الانم این است. کهنه شستم، و به وضوح میگفت «عنتون رو شستم». چه ربطی دارد. همان موقع هم اولین جواب من این بود که می خواستی نکنی و اصلا میخواستی بچه نیاوری که برایت زحمت باشد و او هم بلافاصله پدر مرحومم را هدف می گرفت که مگر من آوردم؟ و به قاب عکس کنار آینه اشاره می کرد و همزمان با تکان دادن انگشت می گفت: اون فلان فلان شده شما را در دامنم گذاشت و خودش گور به گور شد و تا چشمش به عکس می افتاد ادامه می داد: نور به قبرش بباره. مرد خوبی بود، تنها بدی اش همین بچه دوست بودنش بود که شد بلای جون من. دو تا بارم رفت. ۹ تا هم که حی و حاظر هر کودوم از هر کودوم قلچماق تر، توام که دم مردن گذاشت تو شکم من پیرمرد و من رو تنها گذاشت رفت خوابید تو قبرستون. راست می گفت. هفت ساله بودم که دیگر نبود و خیلی بچه تر از اینکه درکی از زندگی داشته باشم. تنها تصاویر مشترکی که بعد از حدود سی سال در ذهنم مانده موتور سواری بود و فحش هایی که به مفت خورهای آن زمان که تا این زمان هم ادامه دارند، می داد و موقع عصبانیت زبان خودش را که دندان می گرفت. شبیه من، که موقع عصبانی شدن زبانم را دندان می گیرم. حالا زمین گیر شده. مادرم را می گویم. یک بار سرش هم به دیوار خورده و شکسته و آایمر هم دارد که از وقتی شدید شد دیگر ما را هم به یاد نمی آورد چه برسد به دردها، غم ها، و گذشته هایی که وقتی که من بچه بودم می گفت: اگه داستان زندگیمو برات بگم صدتا کتاب میشه و می گفت و می گفت و من می خوابیدم.   


گمشده بود.ازرمه جا مانده بود. افتاده بود توی رودخانه. چقدردست و پا زده بود تا زنده بماند را نمی دانم. فقط می دانم پرتقال چین ها پیدایش کرده بودند.یکی شان پیچیده بودش لای کاپشن وگذاشته بودش زیرصندلی وانت و با خودش آورده بود تا شهر. می گفت خیال کرده اول توله سگ است که افتاده توی آب. دلش سوخته. وقتی رفته جلوتردیده بره سیاه کوچولویی ست که دارد دست پا های آخرش را می زند.وقتی بغلش کرده یخ یخ بوده. تروخیس ازآب و بی نفس. خداخدا کرده نمرده باشد.گرمش که کرده تازه صدایش درآمده. گفت به شهرکه رسیده رفته داروخانه و برایش شیشه شیر گرفته. حالا داشت شیرمی ریخت توی شیشه که از دستش گرفتم. گفتم شما به کارتان برسید.وقتی بغلش کردم. دل دل می زد. ترسیده بود.بعد که نشستم روی پله و شیشه شیررا گرفتم طرفش، ترسش ریخت. گرسنه  بود.دلم برایش سوخته بود. برای تنهایی ش. برای کوچکی ش. برای سرگردانی ش. برای این که حتی نمی دانست به محض اینکه بزرگتر شودفروخته خواهد شد.بعد سرازکشتارگاه درمی آورد حتمی و این را هم نمی دانست بره سیاه بینوا.

این روزها حال همگی مان بد ست.حال هوا هم هیچ خوب نیست. حال مملکت هم

یادداشت خوب میله بدون پرچم را درمورد سمفونی مردگان خواندم. یکی ازمحبوب ترین رمانهای فارسی که تاحالا خوانده م. همین سمفونی مردگان بوده.متاسفانه به دلیل سرعت پایین نت نتوانستم توی وبلاگ خودش بنویسمبعدفکرکردم همین جابابت این یادداشت عالی ازایشان تشکرکنم.

وبعدیاداین نوشته ازخودم وسال بلوا افتادم.

چرانرفتی خانه ملازلیخا درس دینی بخوانی؟


می نویسم و می نویسم و می نویسم. اخرش می رسم به سکوت.وهیچ حرفی برای نشردادن یا  شنیده شدن نمی ماند.

این روزها. پناه برده م به موسیقی. پناه برده م به فیلم. پناه برده م  به خواندن و نوشتن. به قول زنده یاد کیارستمی.

ازستم روزگارپناه برشعر

ازجوریارپناه برشعر

ازظلم آشکارپناه برشعر.

دارم فصل سوم سریال The Man in the High Castle رو می بینم. قدرتمند و زیباست.


مامان برایم عطردان آورد.گفت مال تو.یکی ازعطردان ها سرش لب پرشده بود.آنیکی سالم بود.بالای درهرکدامشان یک گل سرخ نقش برجسته داشت و هنوزبوی خوب می داد.

یدالله ه گفت.مال یک خانم زیبای فرانسوی بوده که هروقت می خواسته برود پیش معشوقش ازآن عطرگل سرخ مخصوص به خودش می زده.گلاب نه.گل سرخ.با گلابهای ما فرق داشته.مثل ماهم مشت مشت نمی پاشیده به سروسینه ش. خیلی با احتیاط، چندفس به اندازه چندقطره شبنم یا اشک چشم، اینجوری پشنگه می زده روی مچ دستش بعدآرام دستش را می برده پشت گل و گوشش.یدالله ه وقتی داشت به ما نشان می داد که زنهای فرانسوی چطوری عطرمی زنند، دستش را با همان آستین چرک و چرب و چیلی  برد پشت سرش و گردن ترازعرق و پرجوشش را خاراند و بعد برای اینکه تری دستهایش را پاک کندکشید لای موهای فرفری فلفل نمکیش و باقیش رامالید به شلوارش.مامان گوشش به حرفهای یدالله ه نبود.همانطورکه گوشه های چادرش را به دندان گرفته بود تا سرنخورد،قوری هفت لول روسی که رویش عکس یک زن با لباس آستین پفی و سینه داشت راگرفته بود توی دستش و با تعجب اندازورانداز می کرد.

یعنی هفتااستکان می چینن توی سینی و یکباره چایی می ریزن؟

یدالله ه قوری را ازمامان گرفت و با احتیاط گذاشت روی گلدان لاجوردی گل مرغی که میانش  نادرشاه افشاررا با کلاه پرداروسبیل های تاب خورده و کمرباریک، نقاشی کشیده بودند.

مال چایی نیست. تزئینیه. خیلی پرقیمته. لنگه ش تو تمام ایران نیست.ازموزه نورآمده بودند ببرند ندادم.یک میلیون تومن می دادن ندادم.

مامان همانطورکه به دهان یدالله ه نگاه می کرد. یک کاسه آش خوری بزرگ گل گندمی را با دیس گردش ازروی چراغ سه فیتیله آبی پرخاک و خلی که آنجا بود،برداشت و گذاشت روی میزپرازخنزرپنزردکان سمساری. بعد آرام و با احتیاط کاسه و دیس را با هم چرخاند تا ببیند شکستگی نداشته باشد.

این یکی چند؟

یدالله ه نشست روی صندلی. چتکه چرک چوبی ش را الکی تکان تکان داد تا مهره ها همه ردیف هم شوند.

اصل ژاپنه. کل شهرو بگردی پیدا نمی کنی.نوه نوه. تو بوفه بوده، دست نخورده.مال بالاشهریاست.مدل عوض کردن.نخواستن.

حالا چند؟

برای جهازهمین دخترخانم ت می خوای؟

نه. برای دختربزرگم یک ساله عقدبسته ست. سرویس ش رو دارم.دیس و کاسه شم بده تا کامل بشه.خداخیرت بده آقایدالله.تخفیف خوب بده.

عطردون ها رم ببر.نوو سالمه.انگارهمین الان ازخارج خریدی.برای عروس خوبه.می ذاری روی میزآرایش قاطی اسباباش، چشم همساده هات درمی یاد.ببین زیرش خارجی نوشته.مال پاریسه. نبری پشیمون می شی.

خب نگفتی آخرش چند؟

همش با هم دوهزارتومن. شما چون شناس و مشتریمی بده هزاروهشتصدتومن.

گرونه آقایدالله.خدا خیرت بده. تو این وضع بد مملکت دارم جهازمی بندم. کمترکن الهی خیرببینی.

بده هزاروپونصد.به شرط کارت عروسی.

دستت دردنکنه. خدا ازآقایی کمت نکنه.ایشاالله عروسی بچه های خودت

مامان عطردانها را گرفت و داد دستم. ببین خوبه. برای عروس قشنگه؟ بذاریم تو بوفه ش یا جلو آینه شمعدوناش؟.

مامان برایم عطردان آورد.گفت مال تو. یک بسته زعفران ونبات و کمی حریره بادام و چهارتخم هم برای سرماخوردگی آقای عزیز آورد و گفت. تولدت مبارک محبوب جان.

اما دراین زمانه که درمانده هرکسی ازبهر نان شب

دیگربرای عشق و حکایت مجال نیست.

هوشنگ ابتهاج. عنوان هم.

بازآذرماه آمد و من به دنیا آمدم.

پ ن.یدالله ه ازآن شخصیت هایی ست که روزی حتما اورا خواهم نوشت.

 

 


چایت را بنوش
نگران فردا نباش
ازگندمزارمن و تو مشتی کاه می ماند برای بادها


لوکیشن ساحل خوب است، دریا خوب است. یعنی یک حس خاصی دارد دریا، مخصوصاتوی سرمای یک عصرپاییزی،نزدیک قایق صیادهاکه تورهای خالی را ازآب بیرون می کشند.انجاچای خوردن به طرز کاملا آگاهانه یی با جاهای دیگرفرق دارد.وقت هایی که حال خوبی ندارم می روم پیش دریا.رابطه خیلی خوبی با دریا دارم. حتی با این که دو بار،درست دو بارنزدیک بود غرقم کند.بازهم وقتی پیشش می نشینم انگاراولین باری ست که آنجایم. انگارکه او هیچ وقت نخواسته مرا بکشد توی خودش. انگارکه او همیشه، همیشه و همیشه با من رفیق بوده.ازهمان اولین باری که نشستم پیشش تا حالا، تا حالا که شماردیدارهایمان یادم نیست.همیشه وقتی کنارش هستم دنیا برایم قابل تحمل ترست.
دلم میخواهد یک روز مفصل ازدریا برایتان بنویسم. ازاینکه اگرآدم گاهی دلش تنهایی بخواهد باید بیاید کناردریا.باید رد سنگینی پاهای ش را روی ماسه ها جا بگذارد.بیاید بنشیند روبرویش.بعد چشمش،دلش،احساسش را بدهد به آب.چشم بدوزد به انتها، آنجا که آسمان و دریا به هم رسیده ند و رگه های پریده رنگ نور هنوزروی ابرهای تکه پاره تماشایی ست. باید نگاهش کند. لبخند بزند. اخم کند. بلند بلند آوازبخواند. آوازکه نه، فریاد بزند.جیغ بکشد حتی. دراین غربت خانگی بگو هرچی باید بگی.غزل بخون به سادگی. باید با پاهای . بی کفش. بی جوراب برود نزدیکی ش. روان. سبک. خنک. عابر. ترشود تا زانو. می خواهم یک روزی ازدریا بنویسم. جوری که یادتان نرود چراباید هرباری که دل تنگ شدید. هرباری که چیزی روی دلتان سنگینی کرد.هرباری که نتوانستید ازپس زندگی بربیایید. باید بیایید بنشینید کنارش و سیرتماشایش کنید.بعد دروجودتان. درته ته وجودتان. توی تاریکی وتنهایی اعماق وجودتان که با هیچ چیزوهیچ کس پرنمی شود.میانه صمیمانه ترین لحظات ناخودآگاهی نابی که دروجودتان دارید. آرام آرام ذهن چرا اندیش رابرای لحظاتی ازخودتان بیرون کنیدنفس بکشید. بگذارید خنکای نسیم و امواج روی صورتتان بنشیندورسوبات ناخواسته زندگی راازوجودتان بشوید وبعد تلاش کنید تا برای دمی، لحظه یی حتی، به رخوت خوب تنهایی برسید.دردنج ترین کنج دنیا.

دلم می خواهد یک روزمفصل ازدریا برایتان بنویسم.

 

راستی، یلدا مبارک.

 


 

شکوهی در جانم تنوره می کشد
گوئی از پاک ترین هوای کوهستان
لبالب
قدحی در کشیده ام
در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی میکنم-
دیوانه
به تماشای من بیا!

شاملو

.

چندسالی هست. ازوقتی که با سینما به مفهوم واقعی ش آشنا شده م. شبهای بهمن را به سینما رفته م و فیلم تماشا کردم درعوض تمام سال را سینما نمی روم. همان چنددانه فیلمی که توی جشنواره اکران می شود را می بینم و خلاص. البته به استثنای سینمای خوب دنیا و اکران های تازه و دندان گیرسینمای جهان) فیلم های تولید داخلی که در طول سال می بینم همان چنددانه فیلم شب های جشنواره ست و بس. بازبگویم که فیلم های خوب سینمای ایران را که سرشان به تنشان بیارازدبخصوص تولیدات دهه هفتاد را، اگرفرصتی پیش بیاید. شبی. روز تعطیلی، یک وقتی که حال تماشایش باشد تازه گل چین آن خوب خوب هایش باشد. آن بهترین هایش را، همراه با خانواده یا دوستانم دوباره بینی می کنم.خب ازموضوع پرت نشویم. داشتم می گفتم که به رسم هرسال بهمن ها. آن ده شب جشنواره را فیلم می بینم. امسال ولی مطمن نیستم که بخواهم بروم سینما. نه به دلیل اتفاقاتی که افتاده و حاشیه هایی که ایجاد شده، نه. دلیلش این است که امسال فیلم ها به شدت ضعیف و سطحی و آبکی به نظرمی رسند. البته ندیده و فقط ازروی عناوین و اسم کارگردان نمی شود قضاوت کرد. اما خودم به شخصه. به عنوان کسی که هیچ سالی جشنواره فیلم را ازدست نداده م احساس می کنم که امسال هیچ اشتیاقی برای تماشای فیلم ها ندارم. حالا شاید هم بروم و چندتایی ببینم. شاید هم نروم. نمی دانم. گفتم این لینک به روال تمام بهمن ها اینجا باشد. ضرری که ندارد. شاید هم نظرم عوض شد یا گول آقای عزیز را خوردم و همراهش رفتم. نمی دانم. ببینم چه می شود. 
این لینک هم فعلا اینجا باشد تا ببینم چه می شود.: )
 


آنها دروغگو هستند و می دانند که دروغگو هستند و می دانندکه می دانیم دروغگویند و با این وجود با صدای بلند دروغ می گویند. نجیب محفوظ

بارها پیش آمده که دلم خواسته بیایم اینجا بنشینم و یکریزبرایتان حرف بزنم. یا دوست داشتم برایتان تعریف کنم توی این خانه کوچک و چوبی شمالی.همین خانه یی که عکسش را برایتان گذاشته م، چه عشق ها چه دلتنگی ها چه گله گی ها چه غرولندها چه محبت ها چه دلدادگی ها و دادوبی دادهایی که نبود. دوست داشتم بگویم که درآن آشپزخانه چوبی کوچک دراتاق میانی، آن وقت هایی که هنوز گازبه روستا نیامده بود. من تازه عروس شهری نابلد نفت و هیزم و آتش چطور تمرین آشپزی می کردم و برای پسرم امید که باچادرشب بسته بودندش روی پشتم، ازحفظ، اخوان می خواندم: دو تا کفترنشست ند روی شاخه صدرکهنسالی،دو دلجومهربان باهم.دوتنها رهگذرکفتر. چقدردلم می خواست یک دفعه مثل کلمات درزمان سفرمی کردم و برمی گشتم به بیست سال پیش.ازیک ماه قبلش.ازیک سال یا حتی چند سال بعدش.با پیراهن گشاد مردانه و چارقد و دامن گلداربلند و پرچین واچین.پا ، توی آن آشپزخانه چوبی. بوی آتش. بوی نفت.تابه های سیاه.چراغ ها. فتیله ها. فانوس ها. دستهای مادرشوهرم شبها وقتی دوک نخ رسی را توی تاریک روشنای فانوس می گرداند و سایه ش روی دیوارمی افتاد. قصه شب رادیو.زمزمه خواهرشوهرها پای دارقالی. صدای کوبیدن دفتین روی رج های رنگ و وارنگ فرش. آوازهای محلی. سرفه های خشک پدرشوهر و قصه های تکراری و بلندش. قل قل سماور.گرمای بخاری هیزمی. استکان های کوچک چای که تندتند خالی می شدند. لحاف تشک های گل گلی چیده شده کناردیوار. چادرشب ها. پشه بندها.سروصدای آقای عزیزو برادرشوهر سربازم وقت بازی گردو بازی. جرزدن ها. قایم کردن گردو ها زیرنهالیچه. زیردامن من. خنده ها. دانه دانه گردو هایی که روی نمدها قل می خوردند.دست های کوچک پسرم که پرهیجان و سینه خیزخودش را می رساند به گردوها و تا موفق می شد به زحمت یکی راببرد سمت دهانش. یکی ازدستش می قاپید.گریه های کودکانه پسرم و خنده های پیرانه پدرشوهرم به او.شب های خوب. شبهای بلند خوب دورهمی های روستایی.عشق ها. دلتنگی ها خوشی ها.فکرمی کردم که من همیشه هروقت که بخواهم هروقت که اراده کنم می توانم بنشینم کنارکلمات و همراهشان سفرکنم.آخر فقط کلمه‌ها هستند که بلدند در زمان سفر کنند. بلدند از یک ماه قبل، از یک سال قبل، از چهل سال قبل یک‌دفعه سرک بکشند به امروز. یا بروند ده سال دیگر برسند به آدمی که ردش را گرفته یی، یادستت را بگیرند ببرند جایی که خواسته یی باشی. همیشه فکرمی کردم قصه نویسی یعنی جادو. یعنی شگفتی. بعد اما روزی رسید که کلمات خسته شدند. کنارکشیدند. خودشان رابه کوچه‌ی علی‌چپ زدند. از کشیدنِ بارسنگین شانه خالی کردند. این طوری شد که دست به دامن علامات شدند. دست به دامن مشتی دونقطه و پرانتز و ویرگول و ستاره و نقطه چین. این طوری که مثلا یک دونقطه‌ی خالی شد حدیث دل‌تنگیِ شبی که صدیق تنهایی رفته بود کناررودخانه، سیلابی که رعدوبارانش داشت درختها و خانه ها را جا کن می کرد و او ایستاده بود به تماشا. یا یک ویرگول شد حکایتِ روزی که مامان از صبح تا غروب چشمش را دوخته بود به مهرجانمازش و ماتش برده بود. بعد کم کم کلمات که خسته شدندعلامت‌ها هم تمام شدند. همه‌چیز خلاصه شد در یک ستاره. با همان ستاره جدل می‌کردند، پاچه می‌گرفتند، بغل می‌کردند، گریه می‌کردند، یک‌شب‌تاصبح در هم می‌لولیدند وحالا دیگر خودشان هم درست یادشان نمی‌آید که ستاره‌ها میان جمله خبر از کدام لحظه‌ یا حادثه می دهند. یک مشت ستارهِ سربی.یک مشت نقطه نقطه های پشت سر هم بی معنی، بی که هیچ وقت نشسته باشند یک دلِ سیر حرف دل‌شان را زده باشند. هزارهزار جمله‌ی بیان‌نشده برای ابد می ماند توی دل آدم. حالا شده حکایت همین نوشتن های خودم. انگارحسرت هیچ وقت ته ندارد. همیشه حسرتی هست
عکسها:
 پنجره آشپزخانه خانه روستایی که رو به تپه های جنگلی و خانه مادرشوهرم بازمی شود و نارنج های شسته که درانتظار آب گیری هستند.
خودم و باغچه های ورودی و گلهایی که ازیک خانم دستفروش خریدم.
و بعددارم دنبال بهانه ها می گردم. بهانه های کوچک و قشنگ زندگی. دراین روزهای سیاه شوم پراز هراس و وحشت مرگ، تنها بهانه های زیستن می توانند نجات بخش آدمی باشند.

سالی
        نوروز
بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،
بی‌جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه.

سالی
        نوروز
بی‌گندمِ سبز و سفره می‌آید،
بی‌پیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور.

 

به احترام تمام هموطنان ازدست رفته مان دراین سال شوم. ما امسال عید نخواهیم داشت.

عکس. خودم در واپسین ساعات اسفند نود و شش. وقتی که داشتم ساعت را به وقت تحویل سال کوک می کردم.

و به قول مامان. الهی همگی عاقبت بخیربشویم.

نوروز درزمستان. شاملو


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پوني لند اخبار کره دانلود نرم افزار بیمه من گرما سرما اخبار تحلیلی تخصصی شهر ماکو پزشکی هتل لوکس این پیج شخصی است کافه پوست و مو