مدتی ست ذهنم آشفته ست. کار می کنم. کتاب می خوانم. خاطراتم را مرورمی کنم. موسیقی گوش می دهم.رویا می بافم.تلاش می کنم میان این همه شلوغی و شتاب و روزمرگی های اجتناب ناپذیر زندگی افکارم را متمرکز کنم و همه آن چیزی که به ذهنم می رسد و احساس می کنم لازم است روی کاغذ بیاید را، با تمام جزئیاتش خط به خط بنویسم وتوی دفترم نگه دارم.
داشتم به آن گوشه کنده شده ازلواشک ها نگاه می کردم. لبخند به لبم نشست. یقین دارم کارکاردخترم فروغ است. یواشکی امده و امتحان کرده ببیند وقت خوردن لواشک ها شده یا نه. بعد یاد مادرجان می افتم. یاد پشت بام های آفتابی خانه ش.یاد سفره های چهارخانه پارچه یی یا بهتربگویم چادرشب های بزرگ نخی که روی سینی ها پهن می شد تا خاک و خل نگیرند و کبوترها رویشان فضله نیاندازندوآجرپاره های کنج پارچه ها برای اینکه باد آنها را با خودش نبرد.مادرجان فکرهمه جا را کرده بود. لابد اوهم وقتی سینی های نیم خورده یا خالی لواشک ها را می دیده لبخند می زده. لابد او هم تا چشمش به آجرهای جابه جا شده و سینی های دست خورده می افتاده می فهمیده کارکارکدام ماست.آخ که چقدردلم تنگ آن سالها شده.چقدردلتنگ آن پشت بام های کاهگلی و گل دختروهای قرمزی که جا به جا بیخ دیوارها و روی کپه های ترک خورده کاهگلی پشت بام ها پیدا می شدند شده ام. چقدردلتنگ آن خانه م.چقدردلتنگ آن آسمان های آبی و پرکبوترم.چقدردلتنگ آن آدمها و آن حال و هوا شده م.وچقدرنمی شود که دیگربه آن خانه رفت و آن آدمها را دید. وچقدردیرشده برای دیدار و چقدردورشده م ازآنهاو چقدرآنهادورشده اند ازمن
درباره این سایت