وقتی آدم یک سری یادگاری ازخودش ازگذشته ش به دستش می رسد حال خوبی دارد. اینها را مامان داد.موش افتاده بود توی زیرزمین خانه ش. داده سوراخ ها را پوشانده اند و دیوارهاراازنو گچ گرفته اند. بعد گفت بیاید اسباب و وسایلتان را ببرید خانه خودتان. من دیگرتوانایی نگه داری شان را ندارم. ببرید هرکاری خواستید بکنید.

تمام مسیرتا خانه مامان، فکرم درگیراین بود که چه اسبابی؟ چه اثاثی ازمن درخانه مامان هست که این همه او را خسته و ذله و عصبانی کرده. وقتی رسیدم آنجا با چند کارتون کوچک چسب کاری شده روبرو شدم.شنیدم که گفت زهرابه دردنخورها را ریخت دور. صندوق های سنگین وکهنه و مس هاو خمره های خالی را هم برد خانه خودش تا دست و پا گیرنباشد.

گفت ببین. کارتون ها را چقدرمرتب و منظم برایتان کنارگذاشته. دیدم رویشان با ماژیک اسم هرکدام ما را نوشته بود. تا امانت ها به سلامت به مابرسد.

برسد به دست محبوبه.

بغضم گرفت. گفتم کاش خبرم می کردی بیایم کمک

گفت تو آنقدرسرت به باغ و باغچه و خانه شمال و گل کاری هایت گرم است که ….

نشنیدم. بقیه حرفهای مامان را نشنیدم. حواسم رفت پیش نمرات نه چندان خوب کلاس پنجمم. حواسم رفت پیش کاغذ های رنگی نم دارو پوسیده دبستان ناصرخسرو. حواسم رفت پیش سنجاقی که گوشه ش از زیرچانه م پیدابود و آن روسری سیاه که سفت بسته شده بود روی سرم و دنباله ش مثلا شل و وارفته، مدلی داشت برای خودش لابد. حواسم رفت پیش چهره خودم در یازده سالگی. چشمهایم. غمی که توی چشمهایم نشسته بود. لبهایم که خیلی جدی و محکم رو به دوربین و عکاس بسته شده بود. نیم رخ یازده سالگی هایم راخوب تماشا کردم حسرتی عجیب غریب به یکباره توی دلم نشست چقدر آنو قت هاعکس های کودکی و نوجوانی ما کم بود. چقدر چهره بچگی هایمان زود از یادمان رفت.اگراین چهره را روی کارنامه و درکنارشماره شناسنامه و تاریخ تولدم نمی دیدم باورنمی کردم که این دخترزیبا و غمگین من باشد و بعد کتابها. بوستان سعدی.کلبه عمو توم. ازرنجی که می بریمباردیگرشهری که دوست می داشتم. سفرنامه گالیوریادم آمد که انوقت ها کتاب ها را من انتخاب نمی کردم. آنها بودند که انتخابم می کردند. یعنی پیدایم می کردند. یعنی پیدایشان می کردم. بعضی هایشان را می یدم حتی. مثلا دخترچشم طلایی و باباگوریو و کشیش دهکده بااک را ازخانه یکی دزیده بودم و هربار که آن آشنا به خانه ما می آمد. کتابها را لای رختخواب ها قایم می کردم و چقدررنج می کشیدم و چقدردل دل می زدم که یک وقت نبیند و نفهمد که کتابهای خانه ش منم. البته یک بار. قبل ازآنکه بشوم. ازاو خواسته بودم کتابهایش را امانت بدهد که گفته بود این کتابها برای سن و سال تو خوب نیست و همین حرف همین تنها حرف باعث شد که من در ده یازده سالگی یک کتاب بشوم. وتا آن کتاب ها را گیرنیاوردم و نخواندم آرام نگرفتم. کتاب های ی. خدایا مرا ببخش. من ترین کتاب فامیلمان بودم. رقیبی هم نداشتم.چرا که توی تمام فامیل ما کسی چندان علاقه یی به کتاب نداشت و فکری هم هیچ وقت به سرش نمی زد. یادم هست یک روز که داشتم برای خودم مجموعه شعری ازرابیندرانات تاگوررا می خواندم. عموی بزرگترم مچم را گرفت. کتاب را برد داد دست مادرم و گفت: مراقب این دخترباش. می ترسم یک روز دست به خودکشی بزند آخر. ببین چه کتابهایی می خواند. نوشته، تا گور.

و بعد مامان لبش را گزیده بود و همانطورکه با یک دست چادررنگی را زیرچانه ش محکم نگه داشته بود با نوک انگشتان دست دیگرش زد به گونه ش و گفت: خدا مرگم بدهد. شما خودتان صاحب اختیار این بچه اید هرکاری صلاح می دانید بکنید. من که ذله شدم ازدست اینها.

و بعد عموجان همان جا کتاب را جلوی چشمم جروواجرکرد و گفت بفرستیدش کلاس خیاطی.

و من هیچ وقت فرصت پیدا نکردم تا برای آنها توضیح بدهم که رابیندرانات تاگور.اسم یک شاعراست اازاهالی هندوستان. و البته خودم هم تا همین جایش رابیشترنمی دانستم.آن وقت ها چیززیادی ازکتاب ها دستگیرم نمی شد. فقط می دانستم کتاب خواندن یعنی متفاوت شدن. متفاوت فکرکردن. متفاوت بودن ازآبجی مخصوصا. .

آبجی مهربانم،صندوق های چوبی عتیقه و مس ها را برد خانه خودش تا دست و پا گیرما نباشد.:)




وقتش رسیده چند روزی همه را،مخصوصا آبجی را دعوت کنم به خانه روستایی شمالی. شاید زحمت نگهداری کمی ازآن دست و پا گیرها هم به گردن من بیافتد: )))))))
حس نوشت : )
عنوان از اخوان
مخاطبی هم نوشته. درست نمی دانسته گل انارچه شکلی است. عکس  بالکن خانه روستایی را که دیده فهمیده. بله عزیزم اینها درختان انارند.محصول این یکی ترش نیست. شیرین است. هرسال پاییز رب انارشیرین هم درست می کنم و درکنار انار ترش توی فسنجان می ریزم.دیگراحتیاجی هم به شکرنیست. :) یک بارامتحان کنید دوستش خواهید داشت.: )
عکس تقدیمی به شما : )



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نمایندگی پکیج آریستون در رشت غزليات معاصر وبلاگ مهما رو کم کنی(Mahma facing down) انجام پروژه های شبیه ساری شبکه طراحی سایت درکرج|فروشگاه اینترنتی|هاست فروشگاه ساعت خرید اینترنتی فرش کاشان صندلی مسافرتی Lily